جعفر یاحقی: استاد باقرزاده نماد پیوند فرهنگ و ادب خراسان بود رئیس سازمان تبلیغات اسلامی کشور: حمایت از مظلومان غزه و لبنان گامی در تحقق عدالت الهی است پژوهشگر و نویسنده مطرح کشور: اسناد تاریخی مایملک شخصی هیچ مسئولی نیستند حضور «دنیل کریگ» در فیلم ابرقهرمانی «گروهبان راک» پخش «من محمد حسن را دوست دارم» از شبکه مستند سیما (یکم آذر ۱۴۰۳) + فیلم گفتگو با دکتر رسول جعفریان درباره غفلت از قانون انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات در ایران گزارشی از نمایشگاه خوش نویسی «انعکاس» در نگارخانه رضوان مشهد گفتگو با «علی عامل‌هاشمی»، نویسنده، کارگردان و بازیگر مشهدی، به بهانه اجرای تئاتر «دوجان» مروری بر تازه‌ترین اخبار و اتفاقات چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر، فیلم‌ها و چهره‌های برتر یک تن از پنج تن قائمه ادبیات خراسان | از چاپ تازه دیوان غلامرضا قدسی‌ رونمایی شد حضور «رابرت پتینسون» در فیلم جدید کریستوفر نولان فصل جدید «عصر خانواده» با اجرای «محیا اسناوندی» در شبکه دو + زمان پخش صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (یکم و دوم آذر ۱۴۰۳) + زمان پخش حسام خلیل‌نژاد: دلیل حضورم در «بی‌پایان» اسم «شهید طهرانی‌مقدم» بود نوید محمدزاده «هیوشیما» را روی صحنه می‌برد مراسم گرامیداشت مقام «کتاب، کتابخوانی و کتابدار» در مشهد برگزار شد (۳۰ آبان ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی | یادی از سهراب سپهری، شاعر و نقاش معاصر

  • کد خبر: ۲۹۲۸۴۷
  • ۱۵ مهر ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۷
او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی | یادی از سهراب سپهری، شاعر و نقاش معاصر
سهراب سپهری، شاعر و نقاش معاصر کاشانی، سال ۱۳۰۷ در چنین روزی (۱۵ مهر) متولد شد.​

به گزارش شهرآرانیوز؛ از معاشرت رودخانه و دشت تبعید شده بود پشت نیمکت‌های چوبی دبستان خیام کاشان. کودک هفت ساله‌ای که تا دیروز در نشست و برخاست با سنجاقک ها، روز را به شب می‌رساند و الفبای زیستن را از برگ‌های درختان آموخته بود، حالا به جبر زمان، مجبور به سکون و توجه بود. محدود به تخته سیاهی شده بود که رنگش را دوست نداشت. سیاه، تنها مدادی بود که توی جعبه مدادرنگی هایش، کمتر از بقیه تراش خورده بود. حالا آن دست‌ها که تا دیروز سرگرم تقلید از دشت‌ها بود، باید با خطوط کوتاه و کشیده، مشق آب را تمرین می‌کرد. 

به قول خودش: «مدرسه، خواب‌های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت، مرا از میان بازی هایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب… از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می‌شد….» آن اتاق پنجدری مدرسه که دستش را از لمس پاییز پنجره قطع کرده بود، کینه دیرینه‌ای با آفتاب داشت. سهراب از هر آنچه که میان او و خورشید فاصله می‌انداخت، بیزار بود. 

با این همه، از تبار مدارا بود. توی همان مدرسه‌ای که معلمش او را برای نقاشی کشیدن ملامت می‌کرد، شاگرد اول کلاس شد. همه چیز پس از پایان زنگ آخر مدرسه شروع می‌شد. به خانه برمی گشت و بار دیگر در مراوده با دیوار‌های کاه گلی و زمین خاک آلوده مدرسه تا خانه، به متن زندگی برمی گشت. نقش‌ها را از بر می‌کرد و وقتی به امنیت خانه می‌رسید، هرآنچه در راه او را شیفته زندگی می‌کرد، روی کاغذ می‌کشید بی آنکه فکر کند کشیدن نقاشی جرم است. 

سهراب، به موازات جهان دیگر کودکان زمانه اش، در سرزمین پهناور خیال، قدم می‌زد و کودکی اش را زندگی می‌کرد. کاشان، او را پیش از نوشتن نخستین ابیات زندگی اش شاعر کرده بود و پس از ترسیم اولین خطوط نقاشی، عاشق کرده بود.. اهل کاشان است، اما خانه اش کاشان نیست. او در جهان بی مرزی زیست می‌کند که از تمام آن، آسمان و آب و خاک کفایتش می‌کند. آن چنان که می‌گفت: «هر کجا هستم باشم/ آسمان مال من است/ پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است/ چه اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند، قارچ‌های غربت؟....»

پرنده مهاجر آبی آسمان‌ها

عشق به نقاشی، پایتخت نشینش کرده. دانشکده هنر‌های زیبا، خانه امن او در بحبوحه‌های تهران است. اما او آدم یکجا نشستن نیست. شاگرد آرام دوران دانشجویی و استاد دوست داشتنی سال‌های تدریس، امروز هست و فردا نیست. یک روز سر از آمریکا در می‌آورد، یک روز می‌رود فرانسه، برمی گردد ایران و باز هوای ژاپن می‌زند به سرش. یک صبحی بیدار می‌شود فیلش یاد هندوستان می‌کند و با این تفاصیل، مثل یک پرنده مهاجر، از کوچی به کوچی، در جریان است. 

زن، مفهوم لطیف و محترم و شاعرانه‌ای در جهان سهراب است. عین یک گل سرخ. طبع ظریف او، بر نمی‌تابد زنی را اسیر زندگی بی قرارش کند. او، قاصدک سبکبالی در دست باد است. زمین را به قصد مکاشفه زیر پا می‌گذارد. عمق واژگانش در شعرها، برگرفته از این آمد و شد‌های تمام نشدنی است.

هر خطی که روی بوم نقاشی می‌اندازد، دستاورد خاطرات سفر‌های پی در پی اوست. هیچ زنی در کنار یک مهاجر ناآرام، قرار نخواهد داشت. سهراب آمده که برود. تماشا کند. کشف کند. عشق بورزد و بی هیچ تعلقی از داشته هایش عبور کند. مثل آن روزی که یک بغل بوم نقاشی را گذاشت روی سقف ماشین لکنته اش تا آتلیه دوستانش را خلوت کند، اما توی بزرگراه تمام نقاشی هایش، نقش زمین شد.

ماشین‌ها با سرعت از روی درخت‌ها و دشت‌ها و بادگیر‌های کاشان می‌گذشتند و قاب چوبی بوم، زیر چرخ هایشان، صدای شکستن می‌داد، اما سهراب در کناره بزرگراه به تماشای پرواز نقش‌ها میان زمین و آسمان ایستاده بود و می‌خندید. سهراب همیشه لبخند داشت، اما این بار به وضوح می‌خندید. با صدای بلند. انگار همه چیز به نظرش گذرا، بی ارزش و تمام شدنی می‌آمد. دنیا همین اندازه برایش رو به زوال بود و آنچه برایش اهمیت داشت، مفهوم عمیق عشق، دوستی و صمیمیت بود. رفقای سهراب او را آبی می‌شناختند. آبی آسمانی، بی هیچ غبار و گرفتگی.

روزی که درخت اقاقیا به گریه افتاد

سهراب نحیف بود: «مادرم پیش بینی می‌کرد که من لاغرخواهم ماند. من هم ماندم.»، اما میهمان ناخوانده تنش او را از همان قواره نازک شکستنی هم، فشرده‌تر کرده بود. آن قاصدک سبکبال حالا به قید یک بیماری سخت روی تخت بیمارستان پارس زمین گیر شده بود. سرطان، از خون توی رگ هایش شروع شد و بعد از آنکه رمق را از دستانش گرفت، با توده‌ای پشت گردنش، پای رفتن را هم از او سلب کرد. خواهرش پروانه، در خانه گیشا نشسته. بیش از این تاب تماشای سهراب را ندارد و حالا به حیاط خلوت سهراب خیره شده. 

خوب خاطرش هست سهراب وقتی به این خانه آمد، خودش رفت از جاده کرج، نهال‌های اقاقیا و آلبالو و سیب و انجیرسیاه خرید، آورد کاشت توی باغچه. باد از لای پنجره نیمه باز اتاق ساده اش، پرده را در هوا تکان می‌داد و پروانه از تماشای اقاقیایی که به گُل نشسته بود، به گریه افتاد. سکوت خانه، جای خالی سهراب را فریاد می‌زد. انگار تمام کتاب‌های توی کتابخانه اش، به پچ پچ افتاده بودند. سهراب هرگز به این خانه برنمی گشت.

این را پزشک سهراب همان وقتی که لای در اتاقش را باز کرد و گفت تا آخر هفته مرخصی، خیلی خوب می‌دانست. سهراب به امید زنده بود. به شوق دوباره قلم در دست گرفتن. به امید ترکیب دوباره رنگ ها. اما سرطان، چیزی از دلتنگی سهراب نمی‌دانست. ساعتی بعد، وقتی در کنار یکی دوتا از دوستان نزدیکش جرعه‌ای آب نوشید و بعد احساس کرد چیزی در دلش تکان می‌خورد، آخرین سهم نفس هایش را از دنیا گرفت و چشم هایش را بست. سهراب حالا دیگر از تخت بلند شده بود. رفته بود بالا و داشت درخت اقاقیای حیاطش را تماشا می‌کرد. سهراب حالا با آبی آسمان یکی شده بود. رها، آرام و تسلیم. با همان لبخند نازک همیشگی.

شاعری روی بوم

چندنمونه از آثار نقاشی مرحوم سهراب سپهری:

او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی

او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی

او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی

او آبی بود بی هیچ غبار و گرفتگی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->